آفتاب بی غروب من...


پریشانم، 

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟! 

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی. 

خداوندا! 

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی 

لباس فقر پوشی 

غرورت را برای ‌تکه نانی 

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌ 

و شب آهسته و خسته 

تهی‌ دست و زبان بسته 

به سوی ‌خانه باز آیی 

زمین و آسمان را کفر می‌گویی 

نمی‌گویی؟! 

خداوندا! 

اگر در روز گرما خیز تابستان 

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی 

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری 

و قدری آن طرف‌تر 

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌ 

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد 

زمین و آسمان را کفر می‌گویی 

نمی‌گویی؟! 

خداوندا! 

اگر روزی‌ بشر گردی‌ 

ز حال بندگانت با خبر گردی‌ 

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت. 

خداوندا تو مسئولی. 

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن 

در این دنیا چه دشوار است، 

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
 

 

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: دو شنبه 26 تير 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

[تصویر: 1322431823_hxa45dogmgiu3ecf8h0.jpg]

  30 ثانیه به نقطه قرمز نگاه کنید بعد به دیوار سفید نگاه کنید خیلی جالبه امتحانش کن

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: سه شنبه 20 تير 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

کودک می نوشت:آب بابا نان

و مادر به کنار در رفت

صاحب خانه آمده بود و غر غر می کرد

...

کودک نوشت:آن مرد با اسب آمد

و پدر روزنامه را ورق زد

صفحه ی اول نوشته بود:

مردی که می خواست با تقلب در مسابقه ی اسب دوانی برنده

شود امروز صبح جلسه ی دادگاه دارد
...

کودک نوشت:باران

و کشاورزی که با گزارشگر مصاحبه می کرد آهی کشید و از

واردات بی رویه ی چای نالید

کودک نوشت:کوکب خانم!

و دختری که به ثبت احوال مراجعه کرده بود نام پرستیشیا را برگزید

چون از اسم ایرانی خوشش نمی آمد

کودک نوشت:آبگوشت

و خدمتکار پیر مقداری استخوان و شکمبه گوسفند را در ظرف خالی

کرد مزد اضافه کاری اش بود

کودک می نوشت

و خدا هم می نوشت

قربان بزرگی خدا!

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: جمعه 21 مهر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

دستانش به کیسه های نان خشک چنگ زد

پسرش به قرار دوستانش می رفت

درب خانه را گشود

زندگی هنوز رد پای خویش را از یاد نبرده بود

غروب ازراه رسید

نگاهش به بسته های سیگار افتاد

ودلش لرزید[تصویر: icon_pf%2838%29.gif]

فرزندش در گوشه ای از انبار محو در دود سیگار می نگریست

...

پیرمرد هنوز کیسه های نان خشک را چنگ می زد
....[تصویر: icon_pf%2856%29.gif]

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: جمعه 21 مهر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

علی آرام به کنار پیاده رو آمد

پیرمرد دستفروش هنوز در سرما مانده بود

اسکناس را لابلای دستش گرفت و کنار گاری زوار در رفته ایستاد

...

چند قدم که دور شد

صدای پیرمرد را شنید:

خدایا شکرت امروز می توانم نان بخرم

هوا گرمتر شده بود

انگار دست مهربانی از دل آسمان برای علی دست تکان می داد

صدای مادر را شنید:

پسرم هدیه ات به من هم رسید!

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: جمعه 21 مهر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀


[تصویر: 67866g.jpg]


بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.



خدایا !خسته ام!نمی توانم.

بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.



خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.

بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان



خدایا سه رکعت زیاد است

بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان



خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟

بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله



خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!

بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله



خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم

بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم



بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد

ملائکه ی من! ببینید من انقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است

چیزی به اذان صبح نمانده، او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است

امشب با من حرف نزده



خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید

ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست



پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود، اذان صبح را می گویند

هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود



خورشید از مشرق سر بر می آورد



خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟

او جز من کسی را ندارد...شاید توبه کرد

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: جمعه 21 مهر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

 

 

رفتار من عادى است

اما نمى دانم چرا

این روزها‎ 

از دوستان و آشنایان‎ 

هر کس مرا مى بیند 

از دور مى گوید

این روزها انگار

حال و هواى دیگرى دارى

اما

من مثل هر روزم

با آن نشانى هاى ساده

با همان امضا‎ همان نام‎ و با همان رفتار معمولى‎ 

مثل همیشه ساکت و آرام‎...!!
نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: دو شنبه 26 تير 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

زانوهامو بغل كرده بودمو نشته بودم كنار ديوار
ديدم يه سايه افتاد روم
سرم رو آوردم بالا
نگاه كرد تو چشمام، از خجالت آب شدم
تمام صورتم عرق شرمندگي پر كرد
 
گفت:تنهايي
گفتم:آره
 
گفت:دوستات كوشن؟
گفتم: همشون گذاشتن رفتن
 
گفتي: تو كه مي گفتي بهترين هستن!
گفتم:اشتباه كردم
 
گفتي: منو واسه اونا تنها گذاشتي
گفتم:نه
 
گفتي:اگه نه،پس چرا ياد من نبودي؟
گفتم:بودم
 
گفتي:اگه بودي،پس چرا اسمم رو نبردي ؟
گفتم:بردم، همين الان بردم
 
گفتي:آره،الان كه تنهايي،وقت سختي
 گفتم:.....(گر گرفتم از شرم-حرفي واسه جواب نداشتم)
-سرمو اينداختم پايين-گفتم:آره
 
گفتم:تو رفاقتت كم آوردم،منو بخش
گفتي:ببخشم؟
 
گفتم:اينقدر ناراحتي كه نمي بخشي منو؟ حق داري
گفتي:نه! ازت ناراحت نبودم! چيو بايد مي بخشيدم؟
تو عزيز تريني واسم،تو تنهام گذاشتي اما تنهات نذاشته بودمو نمي ذارم
 
گفتم:فقط شرمندتم
 
گفتي:حالا چرا تنها نشستي؟
گفتم:آخه تنهام
 
گفتي:پس من چي رفيق؟
من كه گفتم فقط كافيه صدا بزنی منو تا بيام پيشت
من كه گفتم داري منو به خاطر كسايي تنها مي ذاري كه تنهات مي ذارن
اما هر موقع تنها شدي غصه نخور،فقط كافيه صدا بزني منو
من هميشه دوست دارم،حتي اگه منو تنها بزاري،
هميشه مواظبت بودم،تو با اونا خوش بودي،منو فراموش كردي تو اين خوشي
اما من مواظبت بودم،آخه رفيقتم،دوست دارم
 
ديگه طاقت نياوردم،بغض كردمو خودمو اينداختم بغلت،زار زدم،گفتم غلط كردم
گفتم شرمنده ام،گفتم دوست دارم،گفتم دستمو رها نكن كه تو خودم گم بشم
گفتم دوست دارم...
 
گفتم: داد مي زنم تو بهترين رفيقيييييييييييييييي
بغلت كردم گفتم:تو بن بست رفيقي
يك كلام،خدا تو بهتريني
 

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: شنبه 24 تير 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

اگه شکسته پای من
 
گریه نکن عصای من
 
هر چی شکسته بنویس
 
به پای گریه های من
 
اگه تمومه طاقتت ، نمونده روز راحتت
 
نگاه با صداقتت غنیمته برای من
 
آینه و شمعدون نمی خوام ، من لب خندون نمی خوام
 
هر چی که خنده ست واسه تو ، هر چی غمه برای من
 
بخند و از خنده بگو ، از غم بازنده بگو
 
 
نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

 
 
ای بازیگر گریه نکن ما همه مون مثل همیم
 
صبحا که از خواب پا می شیم نقاب به صورت می زنیم
 
یکی معلم می شه و یکی می شه خونه بدوش
 
یکی ترانه ساز می شه یکی می شه غزل فروش
 
کهنه نقاب زندگی تا شب رو صورت های ماس
 
گریه های پشت نقاب مثل همیشه بی صداس
 
هرکسی هستی یه دفعه قد بکش از پشت نقاب
 
از رو نوشته حرف نزن رها شو از پیله ی خواب
 
نقش یک دریچه رو، رو میله ی قفس بکش
 
برای یک بار که شده جای خودت نفس بکش
 
کاشکی میشد تو زندگی ما خودمون باشیم و بس
 
تنها برای یک نگاه حتی برای یک نفس
 
تا کی به جای خودما نقابمون حرف بزنه
 
تا کی سکوت و رج زدن نقش نمایش منه
 
می خوام همین ترانه رو ، رو صحنه فریاد بزنم
 
نقابمو پاره کنم جای خودم داد بزنم
نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

CopyRight| 2009 , d.masroghi.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com